< از هر زبان که بشنوی نا مکرر است
























من همینم

عشق عشق و باز هم عشق

کلمه ای که از شنیدنش قلب ها به طپش و دست ها به لرزه و گونه ها بر افروخته و دل ها ملتهب می شود

بارها و بارها از خود پرسیده ام واقعا این عشق چیست؟

کی به سراغ ادم میاد؟

چند بار ادم عاشق می شه؟

اصلا انسان در زندگی باید چند بار عاشق بشه؟

اول ادم عاشق مادر می شه.عاشق اغوش گرم مادر_عاشق تمام وجود مادرو به تدریج این عشق وسعت می گیرد.

من هم این مسیر تدریجی رو داشتم

اما وقتی که عاشق مادر شدی بعد از این عشق چه عشقی به سراغ ادم میاد.

روشنه که وقتی انسان به سن بلوغ می رسد احساس می کنه که به یک همدرد و هم صحبت که بتواند اون رو درک درک کنه احتیاج داره.

و خدا این حس رو در وجود انسانها جای داده واین موقع ایست که عشق میاد به سراغ جونها.

یا اینکه اکثر افراد فکر می کنند که عشق یعنی همین حسی که در دوران جوانی به سراغ افراد میاد.

ان موقع عشق می تواند از زبان دخترکی 14 یا 15 ساله یا پسرکی 19 ساله سخن بگوید .در هر حال عشق زیبای های خودش را دارد.با تمام سوز و گدازش.

عشق برای ان دخترک شاید ان نگاه پر از شیطنت بچه همسایه شان باشد که در یک ظهر تابستانی با کلماتی بریده بریده و نگاهی تند و گذار او را عشق من خطاب می کند و یا دلبری های شیرین دخترکی نوجوان که پسری را مجذوب خود می کند. در هر حال عشق زیباست.

در این موقع است که بعضی ها می گویند وقتی عشق به سراغ ادم می اید عقل یک دفعه از سر می پرد ...یعنی عشق این قدرت رو دارد که عقل رو فراری بدهد؟

در روابط اجتماعی ام با بسیاری از این عشق ها سرو کار داشته ام . بسیاری از دوستان و هم صنفی هایم از عشق هایشان برایم گفته اند از این که عاشق شدند و و از این که عشق بد دردی است

اما جالب ترین این قصه های عاشقی را مادر کلانم برایم گفته است.

او عشق را در دوران جوانی اش مانند هزاران دختر و پسر دیگر تجربه کرده است. ولی چیزی که برایم جذاب تر است این است که با گذشت این همه سال هنوز وقتی از عشقی که در جوانی اش نصبت به بجه کاکایش داشته صحبت می کند هنوز حلاوت و گرمی عشق را در چهره پیر و نحیفش می بینم. وقتی که مادر کلانم قصه خودش را که چگونه عاشق بچه کاکایش بوده و او دختر دیگری را صرف بخاطر ثروت پدرش برای ازدواج انتخاب می کند. و او هم در تلافی این کار بچه کاکایش در روز عروسی اش از روی بام خانه شان چهار مغز به روی عروس و داماد که بر روی اسب بودن می پاشد و این کارش باعث می شود که اسب عروس بی چاره را به زمین بزند.تعریف می کند انگار باز می شود همان دخترک شاد قریه شان.

مادر کلانم این قصه را بارها برایم گفته ومن از شنیدنش لذت میبرم اما بیچاره مادر کلانم همراه این قصه بارها و بارها اه می کشد و اخر داستان را با فاتحه ای که برای بچه کاکایش می فرستد تمام می کند .اخر بچه کاکایش یکی دو ماه بعد از عروسی اش مرد.و من هنوز نمی دانم برای مرگ بچه کاکایش اه می کشد یا برای عشق از دست رفته خودش؟

امان از این عشق که از هر زبان که بشنوی نامکرر است

نوشته شده در 7 Feb 2008ساعت توسط | |

Design By : Night Melody