< من همینم
























من همینم

امروز سخت دلتنگ هستم.خدا خدا می کردم که هر چه زودتر کلاس ها تمام شود.و بیایم اینجا بنشینم و بنویسم.

برای دلم

دوست داشتم داستانی می نوشتم

از خوبی و بدی های دنیا

از زشتی و زیبایی

از دیو وپری

شاهزاده وگدا

یک ساعت از نیمه شب گذشته.....

اول خواستم از خودم بنویسم

اما از چه می نوشتم؟

کودکی ام

نوجوانی ام

جوانی ام

اما هر چه فکر کردم نتوانستم چیزی بخاطر بیاورم

نتوانستم بخاطر بیاورم طعم اولین سیبی را که خوردم

اولین دندان شیری که افتاد

و هفت سالگی ام

اولین باران

اولین برف

اولین ترس

اولین عشق

.........

ان روز ها که از عشق های کودکی ام جدا شدم .از عروسک های پارچه ای ام

از مداد رنگی های کوچک و بزرگم

هرگز باور نداشتم این همه به یک باره بزرگ می شوم

بزرگ می شوم و عشق های کودکی ام در من کوچک و کوچک تر

حتی به درستی به یاد ندارم ان عروسک مو قهوهای ام را که دنیای برایم ارزش داشت را در کدام یک از این روز ها گم کردم

.....

اانگار باز هم هزیان می گویم

انگار باز هم دلم گرفته

دارم دیروز های نامهربان خودم را مرور می کنم

انگار امشب که طلوع کندمن تمام می شوم

انگار فردا قرار است من ببارم

فردا قرار است من تمام شوم

 

نوشته شده در 24 May 2008ساعت توسط | |

Design By : Night Melody