من همینم
خانه عجیب ساکت است امروز... واقعا حوصله ام سر رفته .دلم می خواد دوباره برم تو تختم و بخوابم .. تو دلم می گم خدایا شکرت بخاطر این نعمت بزرگ اگه این خواب نبود من چیکار می کردم. .اما نه... اگه از این زیاد تر بخوابم شب خوابم نمی بره.و اون موقع پیدا کردن یه سرگرمی سختره. از بچگی از شب بیدار موندن می ترسیدم مخصوصا از صدای رادیو پدرم که یه جورایی برام عجیب بود.(و لی حالا خودم شدم یکی از شنونده های همیشگی رایو.).چند بار طول و عرض خانه را طی میکنم.توی خرت وپرت های افتاده گوشه اتاقم چشمم میخوره به کتابی که مدتها قبل خریدهام ولی هنوز تمومش نکردهام.برش می دارم و یه نگاهی میندازم به جلدش (صد سال تنهایی)یادمه این کتابو بهار امسال خریدم.چند صفحه اولشو خونده بودم .کلا مارکز رو دوست دارم دنیای که مارکز برای خواننده کتاباش تصویر می کنه خیلی فانتزییه و پر از تخیل. همون چیزی که من این روزها سخت بهش نیاز دارم کمی تخیل کمی فان .اما نمی دونم چرا نمی تونم این کتاب رو تموم کنم.کتابو میبندم.باز می رم سراغ تلوزیون . بیشتر از ۴۰۰ یا ۵۰۰ شبکه مختلف رو عوض می کنم ولی هیچ چیزی نداشت که نظرم رو جلب کنه باز ته مونده شعوری که برایم مانده بهم میگه برو سراغ کتاب. فصل سوم رو تموم کردم ..(شاید یه روزی خلاصه اش رو بزارم تو وبلاگم) زنگ میزنند.مادرم بود. همه خوابیده اند و من مانند جغد سرگردان توی اتاقم می گردم.خوابم نمی برد. وقتی بیخوابی به سرم می زند شروع می کنم به مرور حرف های که شنیدهام . فرقی نمی کند کجا و کی . ..از مجری تلویزون گرفته تا ادم ناشناسی که امروز تو خیابون دیدم.خودم رو محکم روی بالش انداختم وبه سقف خیره می شوم.( ولی عجب سقفی ..یه دونه ترک هم ندارد)از این پهلو به ان پهلو (یا به قول مادرم لوتک زدن ) شروع می شود.چشمم افتاد به پنجره اتاقم ..این پنجره را عجیب دوست دارم.. بیرون کم کم باران میبارد. میروم گونه هایم را به شیشه سردش نزدیک می کنم.سردی پنجره ارامم می کند.ارامشی که نظیر ندارد.
| Design By : Night Melody |

