من همینم
صد سال تنهايي داستان عجيب خانواده اي است كه در دهكده اي بنام ماكاندو زندگي مي كنند.داستان از لحظه اعدام سرهنگ ارليانو بوينديا با خاطرات كودكي او از ماكاندوشروع مي شود.روزي كه پدرش او را به جستجوي يخ برده بود.در ان زمان دهكده ماكاندو فقط شامل بيست خانه خشتي بود.و زندگي چنان پاك و عميق جريان داشت كه هنوز بسياري از اشيا نامي نداشتند.و براي صدا كردن بايد از اشاره دست كمك گرفته مي شد.همه ساله ارامش مردم باورود كولي هابه هم مي خورد.كولي ها مردم را از اخرين اطلاعات روز اگاه مي كردند.اهن ربا نخستين اختراعي بود كه پا به دهكده گذاشته بود و مردم با تعجب از اينكه قابلمه ها و ابزارشايشان به دليل وجود اهن ربا به زمين مي افتادنند دنبال كولي ها راه افتاده بودند.مكليا دس كولي داد ميزد:همه اشيا جان دارند.فقط بايد از خواب بيدارشان كردو خوزه اركاديو بوينديا پدر ايورليانا كه هميشه در عالم رويا سير مي كردپيش خودفكر كرد شايد بتواند ازوجود اين همه وسيله براي استخراج طلا استفاده كرد.و همه دارايي خانواده اش را داده بودتا دو تكه اهن ربا بخرد و تجربه هاي بي نتيجه خود رابه انجام برساند.سال بعد ارثيه ي پدرش را صرف خريد دوربيني بي فايده كرده بود و سال بعد...از ان طلا هاي پنهاني همرش را با چند نقشه جغرافيو قطب نما عوض كرده بود.او مردي بود كه روزگاري رياست دهكده خود را به عهده داشتاما در طي زمان به موجود خيال بافي تبديل شده بود و تمام مسوليت ها _ را به زن و بچه هايش محول كرده بودو حالا طلاي ارثيه ي اورسولا همسرش در اثر ازمايش هاي او به جسم زغال مانندي چسبيده به ته قابلمه اي تبديل شده بود ورود مجدد كولي ها واين بار با دندان مصنوعي باعث شد تا ايورليانو به فكر مهاجرت بيفتد.مي گفت دنياي عجيبي است.ان طرف رود خانه مردم مشغول ساختن دستگاهاي عجيب و جالبي هستند ولي ما مثل يك الاغ اينجا زندگي مي كنيم.اما اورسولا كه ميلي به سفر و خارج شدن از دهكده ي دور افتاده خودنداشت.موزيانه زن ها را شوراند و كاري كرد كه نقشه مهاجرت دسته جمعي شكست خورد.وقتي هم شوهرش خواست كه تنها سفر كنند با خونسردي گفت ما از اينجا نخواهيم رفت چون بچه هايمان را اينجا بدنيا اورده ايم.اما شوهرش حرف او را قبول نداشت و مي گفت تا وقتي كسي مرده اي زير خاك ندارد دلبستگي به ان خاك ندارد.و زن با شجاعت تمام جواب داد اگر اين طور است من حاضرم بميرم تا بقيه به زندگيشان در اينجا ادامه بدهند از همان روز بود كه مرد به جاي فكرهاي عجيب و كارهاي عجيب تر وقتش را صرف اموزش بچه هايش كرد و به انها خواندن و نوشتن و رياضيات ياد داد.كولي ها بودند كه مدتي بعد يخ را به ماكاندو اوردند و اين فكربه سر خوزه افتاد كه بزرگترين اختراععصر ما همين است. مهاجرت نخست اهالي ماكاندو پس از عروسي اورسالا و خوزه انجام شده بود.انها دختر عمو وپسر عمو بودن وزن جوان كه مي دانست حاصل ازدواج خاله اش با پسر دايي خوزه كودكي با دم تمساح بوده از بچه دارشدن مي ترسيد.اما يك سال بعد حرف ها و شايعات مردم باعث شد تا خوزه در حال عثبانيت يكي از دوستانش را به دوئل دعوت كند. و او را به قتل برساند.پس از ان روح مرد مقتول دست از سر زوج جوان بر نداشته و مجبورشان كرده بود از موطن شان بروند و راه سلسله كوه هاي صعب العبور را در پيش بگيرند.همراهشان تعدادي از مردان جوان كه مانند انها از اين واقعه اشفته حال بودند نيز خانه و كاشانه ي خود را ترك كردند و در جهت مخالف زادگاه خويش به راه افتادند.سفر سختي بود.چهارده ماه بعد اورسولا طفلي به دنيا اورد كه هيبتش همانند انسان بود.شبي پس از چند ماه اوارگي ميان باتلاق ها در ساحل رود خانه اس سكني گزيدند و همان شب خوزه خواب ديد در اين محل شهر بزرگو زيبايي با ديوارهاي از ايينه بنا شده به نام ماكاندو و به اين گونه بود كه مردم خسته و رو به مرگ در بهترين نقطه ي ساحل رود ماكاندو را بنا كردند.اما تا روزي كه خوزه يخ را نديده بود مفهوم ايينه را نمي فهميد ولي حلا اميدوار بود شهري از يخ بسازد . مردمش را از گرماي طاقت فرساي تابستان نجات دهد. وقتي او براي چندمين بار به ازمايشگاه برگشت پسر بزرگش شكست خورده در عشقي نا فرجام همراه كولي ها از روستا خارج شد و ااورسولا كه تازه فرزند سوم خود را به دنيا اورده و سخت نگران پسرش بود.عصباني از بي خيالي شوهر راه انها را درپيش گرفت. تا مدت ها از هيچ كدامشان خبري نبود.تا اينكه پنچ ماه بعد. زن كه موفق به كشف راه ارتباطي با دنيا شده بود با عده اي غريبه به خانه بازگشت.بيگا نه ها كه متوجه حاصل خيز بودن زمين روستا شده بودند انجا ماندند و ده ارام قبلي به زودي تحرك پيدا كرد.فروشگاه ها و كارگاهاي صنايع دستي فعال شدندو جاده هاي شني تجارت را ساده كردند.خوزه اركاديو بوئنديا كه ديگر خيال پردازي هاي خود را كنار گذاشته بود در زمان كمي تمام كارها را تنظيم كرد و ماكاندو به يك شهر بزرگ با خانه هاي چوبيشيرواني دار تبديل شد.در اين زمان ائورليانو تمام وقت خود را صرف زرگر مي كرد و مادرش نتيز با توليد و فروش اب نبات به درامد خانواده مي افزود.پسر جوان بود كه امدن كسي را پيش بيني كرد و ان شخص دختري يازده ساله بود كه همراه چند تاجر با ساكي كوچك و نامه اي كه نشان مي داد از اقوام دور خانواده است به انجا امد.دخترك استخوان هاي پدر و مادرشرا همراه داشت و نويسنده نامه از انها خواسته بود مطابق ايين مذهبي به خاك بسپارند.اورسولا و شوهرش والدين كودك را بخاطر نمي اوردند اما از انجام نمي داد و زبان انها را نمي فهميد تصميم گرفتند از او مراقبت كنند.همين ربكا بود كه بيماري خواب را به ماكاندو اورد.او به مر ض بي خوابي مبتلا بود.سرخپوستي كه با خانواده زندگي مي كرد به انها گفت اين بدترين مرض است چون باعث از دست دادن حافظه مي شود.به طوري كه كم كم خاطرات كودكي را از ياد مي بريد و به ترتيب نام و مورد استفاده ي اشيا و بعد حتي نام خودشان را فراموش مي كنييد. و با لاخره در حالت نسيان فرو مي رويد. اما هيچ كس حرف او را باور نكرد. انها اعتقاد داشتند اين بيماري حاصل تخيل سرخپوستان است. ولي كمي بعد ديدند كه همگي به مرض بي خوابي مبتلا شدند. نه داروهاي گياهي و نه هيچ نسخه ي ديگري فايده نداشت. اب نبات هاي اورسولا بيماري را در تمام شهر پراكنده كرد و مردم هم نتوانستند بخوابند. اوايل خيلي از بي خوابي راضي بودند چون كارشان زياد بود.اما وقتيي كارهاي زمين مانده تمام شد.دست روي دست گذاشتندو شروع به تعريف كردن داستان هاي بي سر و ته براي همديگر كردند.خوزه كه متوجه شد بيماري همه جا را گرفته دستور داد چند زنگوله بخرند و به تازه واردان سالم بدهند تا با بستن ان مراقب خود باشندو بيماري را از ماكاندو بيرون نبرند.بيماري به تدريج رشد مي كرد طوري كه مجبور بودن تمام اشيا و كاربرشان را روي انها بنويسند. اما قطعا روزي مي رسيدكه خواندن هم از يادشان مي رفت.مردم اوضاع رقت باري پيدا كرده بودند تا.....
(ادامه کتاب رو هنوز نخوانده ام)
نوشته شده در 14 Feb 2011ساعت
توسط | |