< امنه
























من همینم

با کلی این در و ان در زدن با لاخره شماره اش را پیدا کردم.شماره مطلق بود به یکی از دور ترین مناطق افغانستان

بار اول که زنگ زدم  .. صدای جوانکی با لحجه شیرین هزارگی پرسید که همراه چه کسی کار دارم.من که بعد ار چند بار گرفتن شماره تلفن  انتظار بر قراری  تماس را نداشتم دست و پا شکسته سراغ امنه را همراه با  تخلصش گرفتم .پسرک با کمی تامل گفت  شما چکارهش هستید .اخر اینجا مخابرات هست و باید کسی را دنبالش بفرستم. گفتم بگو دوستش تماس گرفته.(خواهر خوانده).و گفت  چند دقیقه دیگر تماس بگیر.. خانوم امنه در مکتب است  چند دقیقه طول می کشد تا برسد  و من  قطع کردم .. همان طور که گوشی بدست منتظر بودم که  دوباره بشماره را بگیرم..با خودم چند بار تکرار کردم او مکتب است او مکتب است..مکتب برایم همیشه خاطرات نوستالزیک را تازه می کند.خاطرات شیرین و تکرار نشدنی دوران مکتب و هم صنفی هایم..دخترانی شاد و فارغ از هر غم و اندوهی را به یادم می اورد که مملو بودن از ارزو های کوچک و بزرگشان.امنه هم یکی از  همین دختر ها بود.یک دانه فرزند خانواده بود  نه خواهری داشت و نه برادری.ریز اندام  سفید چهره و از همه ما  عاقل تر . امنه شیطنتش کمتر از همه ما بودو  بر عکس همه ما که ارزویمان پیدا کردن شوهری قد بلند و خوش استیل بود او تنها ارزویش  معلم شدن و درس دادن در قریه شان در افغانستان بود.من و امنه اما انسی دیگر داشتیم با هم  اینقدر که مگو ترین رازهایمان را به هم می گفتیم .

 هفت سال پیش که می خواستن به افغانستان بر گردند برای خداحافظی همدیگر را  بوسیدم و بغل گرفتیم .بارها  حسرت خوردم چرا ان روز   با عجله با امنه خدافظی کردم  .. اواخر تابستان بود و هوا گرم و من نمی خواستم ارایشم خراب شود.. اخ که من همیشه در بند ظواهر  بوده ام. ان روز خودم را دل داری می دادم که بجای امنه می توانم دوستان زیاد دیگری پیدا کنم.اما امروز بعد هفت سال  می فهمم هیچ جا نتوانستم  صمیمیت و مهربانی ان  دوستی های قدیمی را بیابم.


دوباره زنگ زدم


گفت الو و من با عجله گفتم منم... منم... شناختی؟  و او بدون لحظه ای درنگ گفت ( او دختر خدا نزنت  کجا گم  بودی)


و من با بغض گفتم   امنه امروز خیلی دلتنگت بودم.......
نوشته شده در 29 May 2012ساعت توسط | |

Design By : Night Melody